محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

بازهم زندگي!

سلام به همه! گفتم اين يكماهه هواي ويلاگ يه كم ابري بود، يه حال و هوايي عوض كنم! براي همين چندتا فيلم از شيرينكاريهاي جديدم داشتم كه براتون اينجا ميذارم، البته خيلي هم جديد نيست يعني مال قبل داستان بيماريه ولي چون وقت نشده بود، الان آماده شون كردم ايشالله خوشتون بياد.
26 آبان 1391

خشم كودكانه!

سلام به همه! من این روزا یه چیزی فهمیدم! فهمیدم که با این مامانی و بابایی نمیشه همیشه هم با محبت برخورد کرد! مثلا من دوست دارم نصفه شبی بریم بیرون بازی ولی اونا در خونه رو برام باز نمکنن! یا میخوام با کفش برم رو تو خونه و رو فرشها، نمیذارن! یا شکلات میخوام بهم نمیدن! یا خیلی کارای دیگه! حالا فهمیدم هر وقت یه چیزی میخوام و با زبون خوش میگم بهم بدید، نمیدن! باید یه جوری خشم خودمو نشون بدم که ازم بترسن! آخه چه معنی داره پدر و مادر تو روی بچه شون وایسن، بگن نمیشه! بعضي وقتها خيلي خشمگين ميشم و خشممو اينجوري نشون ميدم! البته اينبار ماماني و بابايي هي منو ميخندوندن و نميذاشتن حسابي چهره خشمگين منو ببينيد! آخرشم ديگه كار به شعر خو...
26 آبان 1391

آنکه ذکرش شفاست!

سلام به همه! بیماری من فرصتی بود برای خانواده کوچولوی ما که یه کم بيشتر فکر کنیم و یه چیزهایی رو اطرافمون ببینیم.     از شبي که اون اتفاق افتاد، ما فهمیدیم تو نیمه های شب که تو شهر هیچ ماشین و آدمی نیست، توی بیمارستانها فرشته های مهربونی کنار تخت نی نی های کوچولوشون بیدار نشستن و دعا میکنن که خدا نی نی شونو شفا بده! و فرشته های مهربونی هم هستن که مثل مامانی و بابایی مهربونن و به نی نی ها میرسن و مواظبن حالشون یه وقت بد  نشه، حیف که من خيلي ازشون میترسم! چون هر وقت اين فرشته ها رو دیدم بهم یا سرم یا آمپول زدن! اما همین که هستن یعنی آرامش هست، یعنی امنیت هست، يعني سلامتي تو راهه! البته بینشون آدمای...
17 آبان 1391

روزهاي سخت!

سلام به همه! اين هفته سخت ترين روزهاي زندگي حدود 500 روزه من بود! اين چند روزه همش يه پامون خونه بود يه پامون دكتر و درمانگاه و بيمارستان! الان تو بيمارستان بستري هستم، ماماني و بابايي اين چند روزه هركاري تونستن كردن ولي هنوز حال من خوب نشده! نميدونم چقدر آمپول و سرم و دارو بهم دادن ولي خيلي سخت بود. برام دعا كنيد. خيلي دعا كنيد.
10 آبان 1391

روياي شانزده ماهگي!

سلام به همه! اين ماه خيلي كارهاي جديدي رو ياد گرفتم و سرعت پيشرفتم تو حركات مختلف و گفتن كلمات خيلي خوب بود، تو اين ماه چندتا دندون درآوردم كه هنوز تو تعدادش بين علما اختلاف هست! تو اين ماه بعد از مدتها تمرين بالاخره تونستم براي اولين بار پيشي كوچولومو بوس كنم! حالا بعد از اجرا روي نمونه هاي آزمايشگاهي! ميتونم روي نمونه هاي انساني هم اجرا كنم! از اين به بعد ماماني و بابايي و همه دوستاي گلم رو بوسه بارون ميكنم!     تازه از وقتي با بابايي حباب بازي ميكنيم دارم فوت كردن رو هم ياد ميگيرم! كه ديگه براي فوت كردن شمعهاي تولد آماده بشم! بابايي رو كه دائم صدا ميكنم حتي به ماماني هم ميگم بابا! فقط وقتي گشنه ام باشه ماما...
4 آبان 1391

نگهبان فرشته ها!

سلام به همه! دو روز پیش یه اتفاق وحشتناک افتاد که مامانی و بابایی میخواستن سانسورش کنن! ولی من نذاشتم گفتم باید آدم شجاعت داشته باشه شیرینکاری میکنه پاش وایسه! شاید تجربه اش بدرد دوستای گلم بخوره، که امیدوارم البته هیچ وقت از این تجربه ها نداشته باشید. توضیحشو تو ادامه مطلب میدم که هر وقت میام اینجا هی جلوی چشام نباشه!   ماماني و خانم پرستار در حال باز كردن سرم از دستم و اما داستان وجشتناک این چند روز! مامانی و بابایی بخاطر رشته شون دوست دارن گیاههای مختلف رو ببینن، بکارن، بذرش رو جمع کنن و ... البته تا حالا که موفقیت خاصی در زمینه پرورش گل گیاه نتونستن کسب کنن! چند روز پیش بابایی از محوطه دانشگاه چندتا بذر گیاه کرچ...
3 آبان 1391
1